قصه مادر بزرگ و نوه اش

ساخت وبلاگ
یکی بود و یکی نبود 

اون روز هم یکی از روزهای زیبای خدا بود که نوه قصه ما بدنیا امد روزی زیبا نزدیک به بهار تمام کوچه های شهرمون شمشاد ها ش جونه زده بودند و امدن بهار را مژده می دادند .

نوه کوچولو در یک شهر دیگر بدنیا امد و اما مادر بزرگ قصه ما در شهر دیگری زندگی می کرد .

مادر بزرگ خیلی ناراحت بود که چرا نمی تونه کنار نوه عزیزش باشه اما روزگار برای مادر بزرگ قصه ما این طور خواسته بود قلم زن قلمش را در دواتش کرد و نوشت  مادر بزرگ جان تو باید صبر کنی تا ......

خلاصه یک پسر خوشکل و زیبا نوه بزرگ دو خانواده شد .

یک روز بابا و مامان نوه قصه ما رو  بغل کردن و امدن خونه مادر بزرگ  

مادر بزرگ اسفند دود کرد که دود اسفند بره توی چشم حسود و حسود از خونه بره بیرون 

اون وقت مادربزرگ برای اولین بار چشمش به نوه عزیزش افتاد و دلش شاد شاد شد 

نوه کوچولو دوازده روزه بود امده بود که با بابا و مامان برند سفارت و پاسپورت بگیرند خلاصه این اتفاق افتاد و او صاحب یک پاسپورت خارجی شد و اماده رفتن به دیاری دیگر 

مادر بزرگ خیلی غصه دار شده بود که او داره میره 

همه به مادر بزرگ دلداری می دادند اما او غمگین شده بود .

دومین دیدار نوه و مادر بزرگ خیلی طول کشید. وقتی  مادربزرگ نوه کوچولوشو بغل کرد و اونو بوسید دید اولین دندون داره نمایون میشه او خوشحال شد که کم کم باید نوه کوچو لو نون بخوره 

مدتی با هم بودن و روزها با کالسکه می رفتند کنار زمین کلف می نشستند و  مادر بزرگ به فکر می رفت به روزهای رفتن و تنهایی می اندیشید 

از اونجا که عمر سفر کوتاهه  دوباره این دو دلداده از هم دور شدند 

خیلی طولانی  

دومین تولد هم تمام شد و چند ماهی بود که دوسال چند ماه را شمارش می کرد که او 

سه تا هواپیما سوار میشه و بعد هم بااتوبوس   میاید خونه مادر بزرگ 

مادربزرگ از دیدن نوه دسته گلش خیلی خوشحال میشه   او حالا راه میره و  شیرین زبونی می کنه 

هر روز صبح نوه و مادربزرگ  با هم می رفتند نون وایی  و نون تازه برای صبحانه می خریدند 

حالا هر دو عاشق هم شده بودند و منتظر بودن صبح بشه بروند خرید نون 

نوه قصه ما کلید را بر می داشت در آپارتمان را باز می کرد و سوار آسانسور می شدند و نوه قصه ما جی( G)   را میزد می رفتند پایین به محض اینکه آسانسور می ایستاد نوه کوچولو می گفت  "خوش امدید"

توی راه با هم صحبت می کردند به پرنده ها نون می دادند و سبزی می خریدن  یواش یواش می امدند و گاهی که مادر بزرگ پشت سرش را نگاه می کرد می دید که یک صفی از ادمها ی خوب دارند پشت اونا یواش یواش می یان  اون جا بود که مادر بزرگ یواش با خودش گفت : چقدر ادمها مهربون 

اما چیزی نگشت که نوه عزیز با بابا و مامان رفتند به دیاری دیگر و مادر بزرگ تنها شده ومرتب با خودش تکرار می کنه 

نون بزرگ    سبزی    اناناس    اسانسور   پارکینک    کلید زرد    کلید سیاه    طبقه چهار    جی ( G)رو بزنم 

چرا ؟

+ نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 22:56  توسط هما اثباتی  | 
دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 191 تاريخ : جمعه 9 تير 1396 ساعت: 10:54