روزی متفاوت

ساخت وبلاگ

     امروز روز متفاوتی بود خیلی فرق داشت خیلی زیاد  روزی سرشار از شادی و خوشحالی همه بودیم همه 

مامان در بالاترین نقطه  اتاق روی تخت نشسته بود سفره های دوازده متری پهن شد خیلی گسترده 

سفره افطاری  همه چیز روی سفره های دوازده متری  قرار گرفت مامان به سفره ها نگاه می کرد می خندید 

او همه چیز را مدیریت می کرد با دست به سفره هااشاره می کرد  پنیر ها مثل ستاره های اسمان می درخشیدن  سبزی ها سبز سبز بودن سبزی یکی از رکن های اصلی سفره خونه مامانه 

استکان های پر از چای ردیف  قاشق ها  بشقاب ها می درخشیدن  کاسه های شکر و قند خرما نان سنگک پارچ های بلورین پر از اب وووووووووووووووووو

همه منتظر شنیدن صدای اذان بودن و در یک سکوت به هم نگاه می کردند یادم به اون روزها افتاد که دستمان به پارچ اب وسط سفره نمی رسید و با صدای بلند پارچ اب را طلب می کردیم 

چه دور همی خوبی 

همه خوب بودند شاد بودن می خندیدن  عکس می گرفتند به هر شکلی که دوست داشتند 

وقتی ساعت دیواری را نگاه کردم باورم نمی شد ساعت هم خوشحال بود عقربه هایش می رقصیدن 

خدا حافظی ها شروع شد اصلا دوست نداشتم ان شب زیبا تمام شود 

اما  شب به نیمه رسید و ما هم 

مادرم  عزیزم امیدوارم همیشه  بچه هایت رابا لبخند بدرقه کنی ؟  انشالله 

+ نوشته شده در  جمعه دوم تیر ۱۳۹۶ساعت 9:39  توسط هما اثباتی  | 
دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 119 تاريخ : جمعه 9 تير 1396 ساعت: 10:54