دلتنگی

ساخت وبلاگ

فرزند مثل یک پرنده است که دو بال دارد یک بال آن پدر است . یک بال آن مادر است اگر یک بال نداشته باشد نمی تواند پرواز کند ، دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 8 تاريخ : جمعه 28 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:01

وقتی مدرسه می رفتید

معلم ، با خط کش کف دستانتون زده ؟

معلم بودید چطور ؟

هوای سرد زمستون دستهای ورم کرده صورت سرخ شده از سرما .و الا آخر .......‌

کمی فکر کنیم تا بعد

دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 5 تاريخ : جمعه 28 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:01

یادش به خیر کنکور سالهای خیلی دورسال ۵۳ بود برای مراقب کنکور در دانشگاه تهران ، دانشکده علوم انتخاب شدم ،دانشگاه تهران خیلی مجهز بود برای برگزاری کنکور، از نظر صوتی بی نظیر بود، و اینکه همه دانشگاه تهران را می شناختند، و راحت پیدا می شد و داوطلبان گم نمی شدند ، ( وقتی شهرم طهران بود )بگذریم هدف نوشتن مداد مشکی است .در روز کنکور صحنه های جالبی می‌دیدی، یک داوطلب وارد سالن شد و سرش پایین به دنبال شماره خودش که روی صندلی دسته دار بود می گشت ،وقتی او روی صندلی خود نشست دیدم ۱۲ عدد مداد مشکی تراشیده تو دستش است و با یک پاکن دو رنگ و یک مداد تراش قرمزرنگ ،مونده بود مداد ها را کجا بگذارد یکی را بدست گرفت و بقیه مداد را با احتیاط زیر صندلی خود گذاشت ،اما تا آخر مراقبش بودم، فقط همان مداد اولی را استفاده کرد ،یاد آقای توکلی که می‌آید تلویزیون و با آن صدای رسایش سالهای سال این جمله را می گفت :دانش آموزان عزیز ، مداد مشکی و پاکن و تراش به همراه خود داشته باشیدیادش به خیر ، دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 14 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:13

پدر خیلی به جمعه اهمیت داد ، بعد از نماز صبح برای اموات قرآن می خواند پدر ، و مادر عزیزم ، روحتان شاد ، دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 10 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:13

آیا می دانید تصنیف چیست ؟وقتی فقط رادیو داشتیم ، و رادیو برایمان بسیار جالب بود ، (البته الان دوست من رادیو است دوست قدیمی من )،وقتی موزیک از رادیو پخش می شد می دانستیم که چه ترانه ای الان می‌خواهد پخش بشه ،فورا مداد و کاغد می آوردیم تا شعر را بنویسیم ،که فقط یک خط کامل می نوشتیم و بقیه ناقص بود ،گاهی صدایی از کوچه می آمد که فردی دارد ترانه می خواند ، او تصنیف فروش بود ،تصنیف دو برگ کاغذی داشت که دو ترانه داخل آن نوشته شده بود و عکس خواننده مربوطه پشت آن بود ، خلاصه گاهی ۵ ریال می دادیم و اون تصنیف را می خریدیم ،دنیای دیروز و پری روز متفاوت بود ،اما حالا چی ؟فوری همه چیز در دست رس استآینده چه خواهد شد ؟این هم ماجراهای تصنیف و تصنیف فروشاز زبان یک پری روزی دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 9 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:13

تولدت مبارک فرزندم وقتی برای اولین بار پرستار تو را بغل من گذاشت ، دستان زیبا و تمیز و نرمت را درون دستان خودم گذاشتم و به انگشتان کوچکت نگاه می کردم ، دستان من صاف سفید و ناخن هایم را کوتاه کرده بودم و انها را کاملا سوهان کشیده بودم که به تو آسیب نرسانم ، (، این اتفاق وقتی برادرت نوزاد بود و در بغل من بود رخ داده بود ، و صورتش را خراش انداخته بودم )، هنوز ناراحتم ، موهایت مثل موهای خودم مشکی بود می درخشید و از زیر کلاه پارچه ای بیرون زده بود ، پوست. دستم صاف بود اما امروز وقتی دستانت را در دستم گرفتم چروک های بی شماری روی دستم بود و خال های قهوه ای رنگ دستم، توجه من راجلب کرد ، و بعد تو دستان مرا در دست گرفتی و من در دلم این شعر را خواندم دستم بگرفت و پا به پا برود ،و حالا تو دست مرا در دست گرفتی و به خواندن شعر مادر ادامه دادی وبلند خواندی پس هستی من زهستی توست تا هستم و هست دارمت دوست ، تولدت مبارک پسرم دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 33 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 0:15

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافری ست رنجیدن دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 34 تاريخ : دوشنبه 13 فروردين 1403 ساعت: 13:17

اولین چیزی که گذاشتم داخل کیفم دستی خود ،

کتاب شازده کوچولو ست ، گفتم ببرمش بیرون ، چند ساعتی با هم باشیم ،

اول می برمش پارک با هم پیاده روی می کنیم ، و بعد ....‌‌‌‌‌‌....‌بقیه برنامه های امروز ،

وقتی برگشتم ، می نویسم

دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 33 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 1:07

گذر پوست به دباغ خانه می افتد . دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 1:07

هیچ فکر نمی کردم که شازده کوچولو هم قسمت دوم داشته باشد ، چه کنم حالا می نویسم و به قولی که به خودم داده بودم ، وفادار باشم ،.پارک ، به خاطر دو روز باران که در تهران باریده بود داری هوای سالم بود و زمین و کوچه ها را هیچ چیز جزء باران نمی توانست تمیز کند ، تشکر از خدا وند بزرگ ،در برگشت از پارک با شازده کوچولو سوار اتوبوس شدیم ، و به مقصد ( داروخانه) رسیدیم ، پذیرش شدیم و در آن غوغای داروخانه ،که ساعت ۸ و بیست دقیقه صبح را نشان می داد یک صندلی خالی شد و نشستم ، درب کیفم را باز کردم و شازده را با احترام از کیفم خارج کردم ، و شروع به خواندش کردم البته خیلی حواسم به شازده نبود چون باید مواظب باشم که شماره مرا بلند گو اعلام کند ، خلاصه بعد نیم ساعت شماره ۲۳۳ را خواند کیف روی بازوم ، شازده کوچوکو در دست عینکم آویزان از گردن ، به کیشه رسیدم مسئول آن گفت: خانم داروی شما باید از انبار بیاید ممکن است یک ساعت تا یک ساعت و نیم معطل شوید ، گفتم صبر می کنم من اثباتی هستم ،.انبار پشت داروخانه بود.به صندلی خود برگشتم و شروع به خواندن شازده کردم ، شاید بیش از صد بار این کتاب را خوانده ام . اما تکرارش را دوست دارم .خانمی کنارم نشسته بود ، گفت ببخشید داشتم اسم کتابتان را می خواندم کتاب را به ایشان معرفی کردم،ساعت از دو ساعت انتظارگذشت اما خبری نشد ، خیلی محترمانه سوال کردم چی شد داروی من !!! ، بگذریم ، ساعت ۱۱ و ۳۰ دقیقه دارو را گرفتم و خدا را شکر کردم که دارو بود ،با شازده کوچولو در کیف و دو تا کیسه پر از دارو ، که داشت یخ مخصوص دارو ذوب می شد به همراه شازده به خانه رسیدیم ،از خوشحالی آلبالو پلو درست کردم و به اتفاق خانواده نوش جان کردیم و از خوشمزه بودن این غدا برای شازده تعریف کردم .،ما همیش دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 1:07