برای خرید نان از خانه خارج شدم ، کنار کوچه هیچ ماشینی پارک نبود تعحب کردم چرا!وارد خیابان شدم خلوت هیچ تردی نبود به یاد "رمان کوری" افتادم ، گفتم چرا خلوت نکند اتفاقی برای مردم َشهرم افتاده !!، بقالی حیدر هم بسته بود ،!!!!از کنار خیابان عبور می کردم ، صدای موتوری که بر خلاف عادت همیشگی موتور سوران، خیلی بی صدا و اهسته حرکت می کرد ، بگوشم رسید ، آرام به پیاده رو رفتم که راه بیشتری برای موتور سوار باشد ،دیدم پسرکی با دستان کوچکش پشت پدر را حلقه کرده و صورتش را به پشت پدر تکیه داده و ویک کولی کوچک در پشت دارد ، و پدر آهسته پسرک را موتور سواری می دا د،موتور سوار آرام حرکت می کرد که آسیبی به پسرک نرسد . وگویا در کولی ( کیف ) پسرک صبحانه پسرک بود .در دل برایشان روز خوبی آرزو کردم ، اما چرا همه جا خلوت ! و بعد متوجه شدم پنج شنبه است . به نانوایی رسیدم ، نفر دهم شدم ، بخوانید, ...ادامه مطلب
زمستان سردی بود پسرکی را دیدم که به سختی خودش را به کنار پیاده رو کشیده بود و از میان انبوه جمعیت صبحگاهی که با شتاب داشتندخودشان را به محل کارشان می رساند عبور می کرد. پسرک خودش را درون کاپشن زمس, ...ادامه مطلب