دلتنگی

ساخت وبلاگ
تولدت مبارک فرزندم وقتی برای اولین بار پرستار تو را بغل من گذاشت ، دستان زیبا و تمیز و نرمت را درون دستان خودم گذاشتم و به انگشتان کوچکت نگاه می کردم ، دستان من صاف سفید و ناخن هایم را کوتاه کرده بودم و انها را کاملا سوهان کشیده بودم که به تو آسیب نرسانم ، (، این اتفاق وقتی برادرت نوزاد بود و در بغل من بود رخ داده بود ، و صورتش را خراش انداخته بودم )، هنوز ناراحتم ، موهایت مثل موهای خودم مشکی بود می درخشید و از زیر کلاه پارچه ای بیرون زده بود ، پوست. دستم صاف بود اما امروز وقتی دستانت را در دستم گرفتم چروک های بی شماری روی دستم بود و خال های قهوه ای رنگ دستم، توجه من راجلب کرد ، و بعد تو دستان مرا در دست گرفتی و من در دلم این شعر را خواندم دستم بگرفت و پا به پا برود ،و حالا تو دست مرا در دست گرفتی و به خواندن شعر مادر ادامه دادی وبلند خواندی پس هستی من زهستی توست تا هستم و هست دارمت دوست ، تولدت مبارک پسرم دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 15 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 0:15

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافری ست رنجیدن دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 13 فروردين 1403 ساعت: 13:17

اولین چیزی که گذاشتم داخل کیفم دستی خود ،

کتاب شازده کوچولو ست ، گفتم ببرمش بیرون ، چند ساعتی با هم باشیم ،

اول می برمش پارک با هم پیاده روی می کنیم ، و بعد ....‌‌‌‌‌‌....‌بقیه برنامه های امروز ،

وقتی برگشتم ، می نویسم

دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 23 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 1:07

گذر پوست به دباغ خانه می افتد . دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 1:07

هیچ فکر نمی کردم که شازده کوچولو هم قسمت دوم داشته باشد ، چه کنم حالا می نویسم و به قولی که به خودم داده بودم ، وفادار باشم ،.پارک ، به خاطر دو روز باران که در تهران باریده بود داری هوای سالم بود و زمین و کوچه ها را هیچ چیز جزء باران نمی توانست تمیز کند ، تشکر از خدا وند بزرگ ،در برگشت از پارک با شازده کوچولو سوار اتوبوس شدیم ، و به مقصد ( داروخانه) رسیدیم ، پذیرش شدیم و در آن غوغای داروخانه ،که ساعت ۸ و بیست دقیقه صبح را نشان می داد یک صندلی خالی شد و نشستم ، درب کیفم را باز کردم و شازده را با احترام از کیفم خارج کردم ، و شروع به خواندش کردم البته خیلی حواسم به شازده نبود چون باید مواظب باشم که شماره مرا بلند گو اعلام کند ، خلاصه بعد نیم ساعت شماره ۲۳۳ را خواند کیف روی بازوم ، شازده کوچوکو در دست عینکم آویزان از گردن ، به کیشه رسیدم مسئول آن گفت: خانم داروی شما باید از انبار بیاید ممکن است یک ساعت تا یک ساعت و نیم معطل شوید ، گفتم صبر می کنم من اثباتی هستم ،.انبار پشت داروخانه بود.به صندلی خود برگشتم و شروع به خواندن شازده کردم ، شاید بیش از صد بار این کتاب را خوانده ام . اما تکرارش را دوست دارم .خانمی کنارم نشسته بود ، گفت ببخشید داشتم اسم کتابتان را می خواندم کتاب را به ایشان معرفی کردم،ساعت از دو ساعت انتظارگذشت اما خبری نشد ، خیلی محترمانه سوال کردم چی شد داروی من !!! ، بگذریم ، ساعت ۱۱ و ۳۰ دقیقه دارو را گرفتم و خدا را شکر کردم که دارو بود ،با شازده کوچولو در کیف و دو تا کیسه پر از دارو ، که داشت یخ مخصوص دارو ذوب می شد به همراه شازده به خانه رسیدیم ،از خوشحالی آلبالو پلو درست کردم و به اتفاق خانواده نوش جان کردیم و از خوشمزه بودن این غدا برای شازده تعریف کردم .،ما همیش دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 1:07

شاید اسم کارت منزلت را شنیده باشیدچند سالی است که منزلتی شده ام و از مزایای آن این است که کارت مترو ( و کارت استفاده از اتوبوس ) را با تخفیف به شما فروخته می شود ،به عنوان مثال شما ۳۰ هزار تومان پول پر داخت می کنی و داخل کارت شما ۳۰۰ هزار تومان شارز ( اعتبار ) می شود ،القصه کارت موجودی نداشت ( البته بعد از ۳ سال استفاده ) برای سارژ آن آماده شدم ،در نزدیکی منزل اتوبوسی عبور می کند که انتهای آن مترو صادقیه است ، (برای شارژ کارت ) که باید می رفتم ،سوار بر اتوبوس شدم که فقط چند نفر بیشتر مسافر نداشت ، صبح شرق به غرب خلوت است تقریبا البته اگر سحر خیز باشی .۳۱ دقیقه زمان برد که به ایستگاه مترو صادقیه رسیدم .به محض ورود دیدم یک مغازه که صبحانه دارد بر قرار است و چند نفری مشتری دارند سر پایی چای و کیک میل می کنند .سلامی کردم و صبح به خیر گفتم و از ایشان پرسیدم برای شارژ بلیط ( بلیت ) کجا بروم که او سالن رو بروی خودش که بسیار طویل بود نشان داد و گفت فکر می کنم انتهای این سالن است اگر نبود ، پایین پله ها .راه صاف برایم بهتر بود ، حرکت کردم جالب بود اتاق هایی در دو طرف سالن بود که شباهت به واگن قطار مترو بود و درب های ان رنگ سبز و تقریبا بدون پنجره ،کارمندان ها داخل اتاق هابودند سرک کشیدم از خانمی سوال کردم ایشان گفت : اتاق دوم، وارد اتاق دیگر شدم سلام دادم اقای جوانی پشت کامپیوتر ( رایانه ) نشسته بود ، تا مرا دید گفت اتاق بغل ، به ایشان گفتم اقا شما می دانید من چه کار دارم ، جا خورد گفت ، کارت را می خواهید شارژ کنید خندیدم گفتم آفرین به شما که درست حدس زدید ، القصه خدمت خانم محترمی رسیدم و کارت فعال شد ،و باید اول شما سوار مترو می شدی که فعالیت کارت را ببینید ،سوار شدن مترو هم داستان خ دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 29 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت: 19:45

بعد از طی کردن راهرو طولانی داخل ایستگاه متروی صادقیه ،از چند پله پایین رفتم و تابلو ها را خواندم که به کدام سمت باید برومجوانها بدو بدو می رفتند و همه بدون استثنا کفش های راحتی ( کتانی کفش ورزشی ) به پا داشتند ،( خبری از تق تق کفش پاسنه بلند نبود ) تصویر هایی از خطوط مترو بر روی دیوار ها نصب شده بود که مسیر خود را انتخاب می کردی ، به گیت رسیدم به متصدی آن گفتم آقا یک سوال دارم گفت هر چند تا سوال داری بپرس ، خانمی در کنار من قرار گرفت خیلی اهسته به مامور گفت این در را باز کن، نرده کنار مامور با یک نوار بسته شده بود بعد خانم یواش گفت: پول ندارم ، متصدی نوار را باز کرد خانم محترمی از آن عبور کرد ، مامور مخصوص این کار بود . ( مامور وطیفه شناس )از گیت خارج شدم که خوشبختانه از مسافت کوتاهی عبور کردم و به ایستگاه رسیدم ، بر روی رکاب مترو جای من شد . بماند و کیف خود را بغل کردم و حرکت ،چهار ایستگاه را باید طی می کردم جالب بود در این ازدهام جمعیت جوانها درس خود را حاضر می کردند و داستان بر سر دم راسو بود .بعضی ها هم با موبایل خود صحبت می کردند و موقعییت خود را اعلام می کردند ساعت ۸ و ۴۰ دقیقه صبح بود.ایستگاه من نواب بود پیاده شدم و خط بعدی را جستجو کردم ، از دختر خانم جوانی سوال کردم تربیت مدرس می رود او گفت بله ، قطار امد درد دل دختر جوان شروع شد و گلاله از اسم این ایستگاه که بماند ،به مقصد رسیدم و با ۶ پله برقی به سطح خیابا ن رسیدم ،گفتم باید گاهی با مترو از اول خط تا آخر خط ها بروم و ببینم ، آیا منزلتی ها می تواند از آن استفاده کنند !و اما ایستگاه های اتوبوس ، برای منزلتی هابه خاطر پارک کردن اتوموبیل ها در نزدیکی سکو اتوبوس نمی تواند کنار سکو قرار بگیرد ، فقط باید کمی تا قسمتی کوه دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت: 19:45

نمی دانم تاریخ به عقب برگشته ،

و مغول ها حمله کرده اند ،؟

که هیچکس در امان نیست

کشتار بی گناهان بچه ها ، زن ها ،

خانه ها ویران ، بی آبی ، بی غذایی ، چه می کنند !!!!،

چرا سکوت ،

دیگر جایی سالم مانده ،

خدایا ما که زورمان به کسی نمی رسد خودت کمک کن

به یاری تو خدای مهربان نیاز داریم

کمک ، کمک

عدالت کجاست ، عدالت ،

دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 1:44

چنان قحط سالی شد اندر دمشق

که یاران فراموش کردند عشق

چنان آسمان بر زمین شد بخیل

که لب تر نکردند زرع و نخیل

بخوشید سر چشمه های قدیم

نماند آب ، جز آب چشم یتیم

نبودی به جز آه بیوه زنی

اگر بر شدی دودی از روزنی

.........‌‌......

واما

نه باران همی آید از آسمان

نه بر می رود دود فریاد خوان

دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 1:44

زمستان خودش را نشان می داد ،شهر یک دست سفید بود رنگ قهوه ای ( خاک ) و رنگ طوسی نمی دیدی ،بابا پیاده رو را تمیز کرده بود می گفت: تمیز باشه مردم زمین نخورند .با عمو دیوار به دیوار بودیم ، درب حیاط عمو را زدم و با دختر عمو همکلاسی بودیم هر دو به سمت مدرسه راه افتادیم ،تا مدرسه در روز های عادی نیم ساعت راه بود !!!اما روز های برفی ............زمان طولانی بود ،برف را به اندازه ای که بتوانی قدم بر داری برف را سبک کرده بودند ، ، وقتی دختر عمو با چکمه ای پلاستیکی ( مد بود ) قدم داخل برف گذاشت از زانو بیشتر برف بود و برف رفت داخل چکمه هایش ،مدرسه نمایان شد ، سرایدار مدرسه یک راه باریک درست کرده بود و دانش اموزان همه با صف وارد مدرسه می شدیم راهی باریک مقابل مدرسه ) و در روز های برفی مراسم صبحگاهی نداشتیم و مستقیم وارد کلاس می شدیم ،دستانمان مثل لبو سرخ ، پاهایمان از سرما باد کرده بود و از چکمه بیرون نمی آمد ،!!در سکوت ‌کلاس صدای برف پارو کن می امد که او خوشحال که روز برفی از آن اوست و تا شب می تواند چندین بام را پارو کند و با یک بغل نون به خانه برود ،مدیر و ناظم که هر دو اهل کرمان بودند و با یکدیگر خواهر بودند ، در روز برفی کنار درب مدرسه می ایستادند و بچه ها را کمک می کردند که سر نخورند ،بله خانم اطهره ، و مطهره روحانی رفتار را می گویم روحشان شاد . مدیران واقعی ،( دبیرستلن وحید دستگردی ) زمستان به موقع می امد و با تمام قدرت می بارید و می بارید ،ودر پایان زمستان این ضرب المثل گفته می شد ،زمستان تمام شد و رو سیا هی به ذغال موند ،یادش به خیر ، پیاده از خیابان سلیمانیه تا میدان کلانتری در برف پا ورچین پا ورچین تا مدرسه می رفتیم . دلتنگی...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 1:44